زمان جاری : شنبه 29 اردیبهشت 1403 - 3:01 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم


سلام مهمان گرامي؛
مهمان گرامي، براي مشاهده تالار با امکانات کامل ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


آیا میدانید؟ ایا میدانید :






تعداد بازدید 537
نویسنده پیام
tabasom آفلاین



ارسال‌ها : 172
عضویت: 5 /3 /1391
محل زندگی: گرگان
سن: 20
تشکرها : 77
تشکر شده : 109
رفاقت به سبک تانک
سلام


تو این تاپیک تصمیم گرفتم که یه کتاب رو با نام رفاقت به سبک تانک

که خاطرات یک رزمنده که به صورت طنز توسط داود امیریان گرد اوری شده

رو واستون تایپ کنم

امیدوارم هر هفته من رو در این وب دنبال کنید چون که

تصمیمی که من گرفتم اینه که هر  هفته حداقل بتونم واستون یک داستان تایپ کنم

و هدفم از این کار تنها اشنایی بیشتر شما با کتاب و کتابخوانی هست

اگه من رو همراهی نکنید بقیه داستان های کتاب رو تایپ نمیکنم
لطفا از زدن تاپیک اضافی خود داری کنید اگه از داستانها خوشتون اومد فقط تشکر کنید


این کتاب حدود 47 تا داستان(خاطره) داره که همشون طنز هستن

امیدوارم از داستان ها خوشتون بیاد

اینم جلد کتاب





امضای کاربر :
پنجشنبه 30 خرداد 1392 - 15:00
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از tabasom به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: tshant & sajad &
tabasom آفلاین




ارسال‌ها : 172
عضویت: 5 /3 /1391
محل زندگی: گرگان
سن: 20
تشکرها : 77
تشکر شده : 109

پاسخ : 1 RE رفاقت به سبک تانک
حرف نویسنده

نوجوانی
بودم پر شر و شور. هوایی شده بودم به جبهه بروم. به جنگ دشمن که میخاست
ایران عزیزمان را لقمه چپ کند . اموزش یده وکلاه کرده بودم تا راهی شوم اما
ته دلم قرص نبود . چرا؟ چون تصویری گنگ ودلهره اور از جبهه و جنگ داشتم .
اضطرابم از این بود که ایا میتوانم با فضای خشک و نظامی و پرخون  و اتش
انجا جور در بیایم یا نه.

 
اما وقتی به جبهه رسدم وزندگی را دیدم ، مرثیه وشادی را دیدم ، به اشتباه
خود پی بردم . نشاط و روح وزندگی ای انجا دیدم و با پوست و خون لمس کردم
دیگر در هیج جا ندیدم . ان زمان در بطن حادثه بودم . دستی در اتش داشتم و
چون ماهی ای که در اب باشد وقدر اب نداند توجهی به دور و اطرافم نمیکردم و
در باره اش زیاد فکر نمکردم . اما حالا سالهااز ان زمان میذرد. از نوجوانی
به جوانی رسیده ام . حالا که به پشت سر نگاه میکنم،چیز های زیادی دست گیرم
میشود . می دانید ان موقع ما هم در عزای دوستان شهیدمان و اهل بیت رسول
الله (ص)عزاداری می کردیم و هم در شادی ها و جشنها می خندیدیم و لذت می
بردیم . ما نمی دانستم همین شادی و بودن زندگی در وجود تک تکمان سلاحی بزرگ
و برنده است . دشمن را باید با خنده و زندگی تحقیر و کوچک کرد وبعد نابودش
ساخت . وما نا خواسته چنین می کردیم و کردیم . یادم نمیرود که یک بار یکی
از ادمهای خشک مذهب که طاعت و بندگی خدا را فقط و فقط در عبوس بودن و لب
جنبانن و سختی دادن افراطی به جسم و روان میدانند به دوستانم که فوتبال
بازی میکردند . شلنگ تخته زنان در پی هم میدویدند و یا جشن پتو میگرفتند و
مسابقه زور ازمایی و مچ اندازی و کشتی می دانند ، اعتراض کرد و روز قیامت و
ندادن فرصتها به دست باد و با عبادت کردن بهتر از بازی و این مسخره
بازیهاست (البته به نظر خودش)را به یادمان اورد و تذکر داد ما سکوت کردیم
.  اما معون گردانمان شهید حسن طاهری به او گفت :

در منطقه کربلای 5 بودیم . خمپاره و توپهای دشمن زمین را مثل صورت ابله گرفته
پر از چاله چوله کرده بود گلوله ها چون زنبود  ویزویزان از بالا و بغل
گوشمان میگذشتند. عباس صحرایی می گفت:> و ما زیر
اتش میخندیدیم و در همان حال می دانستیم که گلوله هاب سربی مثل خود دشمن
از زندگی چیزی نمیدانند و فقط میدرند و میکشند . اما ما با خنده و روح
زندگی جلوی دشمن مقاومت می کردیم.

به سرم زد که گوشه ای از ان زمان را برایتان تعریف کنم و بنویسم . پس به
پستوی ذهنم روجع کردم و بعد به سراغ کتابها رفتم از دیده ها و تجربیاتم و
بعد  با گوشه چشمی به خاطرات رزمندگان دیگر این کتاب به تنور چاپ فرستاده
شد. از کتاب  نوشته سعید تاجیک و*مشاهدات*از مجموعه فرهنگ جبهه و
خاطرات ازاده عزیز احمد یوسف زاده استفاده کردم.

یوسف زاده خاطرات تلخ و شیرینی از روزهای اسارت در اردوگاه های قرون وسطایی
رژیم بعث عراق دارد . پس تصمصیم گرفتم این کتاب را به احمد و ازادگان
سرافراز کشورمان تقدیم کنم  انهایی که شلاق و شکنجه و میله های  سرد
بازداشتگاه های دشمن نتوانست شادی و روح زندگی را ازشان بدزدد.

 داوود امیریان



 


امضای کاربر :
پنجشنبه 30 خرداد 1392 - 15:06
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از tabasom به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / sajad /
tabasom آفلاین




ارسال‌ها : 172
عضویت: 5 /3 /1391
محل زندگی: گرگان
سن: 20
تشکرها : 77
تشکر شده : 109

پاسخ : 2 RE رفاقت به سبک تانک
می روم حلیم بخرم

آنقدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید.
هرچی به بابا ننه ام می گفتم میخواهم به جبهه بروم محل آدم نمی گذاشتند.
حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام هرهر
خندیدند.
مثل سریش چسبیدم به پدرم که الا و بالله باید بروم جبهه.
آخر سر کفری شد و فریاد زد: به بچه که رو بدهی سوارت می شود.
آخر تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.
دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: آهای نورعلی، بیا این
را ببر صحرا و تا میخورد کتکش بزن و بعد آنقدر ازش کار بکش تا جانش در بیاید!.

قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بودکه فقط جان می داد برای کتک زدن.
یک بار الاغمان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت!
نورعلی حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا.
آنقدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم.

به خاطر اینکه تو ده، مدرسه راهنمایی نبود.
بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و
برگشت.
چندمدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم.
رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی درآوردم تا اینکه مسئول اعزام، جان به لب شد
و اسمم را نوشت.

روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم: من می روم حلیم بخرم و زودی برمیگردم.
قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد رفتم که رفتم.

درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم، در حالیکه این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده
نفرستاده بودم.
سر راه حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.
در زدم برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت: چه زود حلیم خریدی و برگشتی!
خنده ام گرفت.
داداشم سربرگرداند و فریاد زد: نورعلی بیا که احمد آمده!
با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم در خانه جا ماند!



امضای کاربر :
دوشنبه 03 تیر 1392 - 13:58
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از tabasom به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sajad /
tabasom آفلاین




ارسال‌ها : 172
عضویت: 5 /3 /1391
محل زندگی: گرگان
سن: 20
تشکرها : 77
تشکر شده : 109

پاسخ : 4 RE رزمنده رشوه ایی
رزمنده رشوه ای

با تعجب نیم‏خیز شد.
سرش را از دریچه‏ای که وسط در طوسی‏ رنگ بود،
بیرون آورد و نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:
یعنی تو شانزده سالته؟
از ترس خیس عرق شده بودم.
سعی کردم اعتماد به نفس داشته باشم و بند را آب ندهم.
پس سینه جلو دادم و به نرمی روی پنجه پا بلند شدم و باد به گلو انداختم و
گفتم: بله برادر!
مگرشناسنامه‏ام نشان نمی‏ده؟
طرف برگشت سرجاش، چند لحظه برو بر نگاهم کرد.
عرق از هفت چاکم شره می‏رفت. کم‏کم عضلات
صورتش منقبض شد و زد زیر خنده.
- پسر جان ما هزار بدبختی داریم. برو رد کارت.
برداشته با مداد و ماژیک واسه خودش سبیل گذاشته که یعنی سنّم زیاده.
برو تا ضایعت نکردم. برو!
پکر و بور، هر چی لعن و نفرین بلد بودم
نثار ماژیک بی‏خاصیت و رضا سه کلّه کردم که این راه را جلوی پایم گذاشت.
این رضا سه کلّه با اینکه دو بند انگشت کوتاه‏تر از من بود
اما نمی‏دانم مهره مار داشت یابه کتاب سحر و جادوی حضرت سلیمان دست پیدا کرده بود
که همان بار اول قاپ مسئول اعزام را دزدیده بود و
حالا بار دوم بود که روانه جبهه می‏شد.
دستی به پشت لبم کشیدم و سیاهی ماژیک را گرفتم،
آنقدر غصه‏دار بودم و اعصابم خط خطی بود که منتظر بودم یکی بهم بگوید حالت چطوره؟
تا حقّش را کف دستش بگذارم.
اما بدبختی اینجا بود که هیچ‏کس به حرفم نمی‏خندید.
بار اول نبود که برای اعزام دست و پا می‏زدم.
برای اینکه قدم بلند نشان بدهد، آنقدر بارفیکس رفتم که دست‏هایم دراز شد و
کم مانده بود آستانه در خانه‏مان کنده شود.
زیر کفش‏هایم تخته و پاشنه اضافه چسباندم.
برای اینکه هیکلم درشت نشان بدهد چند پیراهن و ژاکت روی هم می‏پوشیدم اما دریغ و صد افسوس.
هر بار مضحکه این و آن می‏شدم. جوری دست تو
شناسنامه‏ام بردم و سنم را زیاد کردم که زبردست‏ترین مامورین جاسوسی هم نمی‏توانستند چنین
شاهکاری بکنند.
اما هیکل رعنا و زهوار در رفته‏ام همه چیز را لو می‏داد.
قربانش بروم آقاجان هم که تا اسم جبهه می‏آمد کمربندش را می‏کشید و دنبالم می‏کرد.
قید رضایت‏نامه گرفتن از او را هم زدم.
پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند تا چشم پیرمرد به جوان افتاد
نیشش باز شد وهر دو شروع کردند به چاق سلامتی و قربان صدفه رفتن و سراغ فک و فامیل را
گرفتن. شستم خبردار شد که پیرمرد خان‏دایی مسئول اعزام است.
چند روز بعد دوباره فیلم یاد هندوستان کرد و کشیده شدم طرف اعزام نیرو. نرسیده به آنجا یک هو
چشمم افتاد به یک پیرمرد که سرو وضعش به کارگرهای ساختمان می‏رفت.
یک هو فکری به ذهنم تلنگر زد و رفتم جلو. سلام کردم.
پیرمرد نگاهم کرد و جواب داد.
حتماً فکر می‏کرد از آن بچه‏ هایی هستم که ننه باباش توصیه می‏کردند
با ادب باش و به بزرگ‏تر سلام کن.
اما وقتی دید هنوز تو کوکش هستم و به چشم خریدار نگاهش می‏کنم
گفت: "چیه بچه، کاری داری؟"
من و من کنان گفتم: "اینجا، اینجا چه می‏کنید؟"
براق شد که: "فضول بردند جهنم گفت هیزمش تره، تو را سننه!"
- قصد فضولی ندارم.
منظورم این است که...
و خلاصه شروع کردم به زبان ریختن و مخ تیلیت کردن تا اینکه با خوشحالی فهمیدم که حدسم درست
بوده و کارگر است و سن و سالی گذرانده و دیگر کمتر استاد‏کاری، او را سر کار می‏برد و حالا بیکار است
و تو جیبش، شپش پشتک‏وارو می‏زند.
آخر سر گفتم: "چقدر می‏گیری برای یک امر خیر کمک کنی؟"
چشمانش گرد شد.
بنده خدا منظورم را اشتباه متوجه شد و فکر کرد لات و بی‏سروپا هستم و می‏خواهم
نامه عاشقانه به او بدهم تا دست کسی برساند.
با هزار مصیبت آرامش کردم و به او گفتم که بیاید
جای پدرم در پایگاه اعزام نیرو، رضایت‏نامه‏ام را امضا کند.
اول کمی فکر کرد و بعد سر بالا انداخت که نه!
افتادم به خواهش و تمنا و چهل، پنجاه تومنی که تو جیبم بود را به زور کردم تو جیبش.
بعد سر قیمت چانه زدیم و من جیب‏های خالی‏ام را نشان دادم تا راضی شد،
همراه من آمد.
کاری ندارم که بنده خدا
چند بار بین راه و تو پایگاه ترسید و می‏خواست عقب‏گرد کند و من با هزار مکافات دوباره دلش را نرم
کردم. رسیدیم به اتاق دریچه‏دار.
پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند
تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع کردند به چاق سلامتی و قربان صدفه رفتن
و سراغ فک و فامیل را گرفتن.
شستم خبردار شد که پیرمرد خان‏دایی مسئول اعزام است.
آسمان به سرم سقوط آزاد کرد.
داشتم دست از پا درازتر برمی‏گشتم که پیرمرد متوجه شد و رو به جوان گفت:
«حسین جان قربان قد و بالات کار این پسرک را جور کن. ثواب دارد. نفرستیتش جبهه وا. بگذار پیش خودت سرش گرم بشه یا فوقش بفرست آشپزخانه کمک حال آشپزها بشه. بچه خوبیه.
بخشنده و با ادب است.»
حسابی هم هندوانه زیر بغلم گذاشت و هم حالم را گرفت.
فهمیدم از این حرف‏ها واسه سر کچل من نمدی کلاه نمی‏شود.
دوباره قصد رفتن داشتم که حسین‏جان!
صدایم کرد و خنده خنده فرمی طرفم دراز کرد و
گفت: «بیا شازده پسر. به خاطر گل روی خان‏دایی‏ام.»
از خوشحالی می‏خواستم سر به سقف بکوبم.
بله، من با دادن چهل، پنجاه تومان رشوه رزمنده شدم.

امضای کاربر :
پنجشنبه 06 تیر 1392 - 19:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از tabasom به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sajad /
tabasom آفلاین




ارسال‌ها : 172
عضویت: 5 /3 /1391
محل زندگی: گرگان
سن: 20
تشکرها : 77
تشکر شده : 109

پاسخ : 5 RE رفاقت به سبک تانک

احترام به پدر!

نزدیک عملیات
بود و موهای سرم بلند شده بود.

باید کوتاهش
میکردم.

مانده بودم
معطل تو اون برهوت که جز خودمان کسی نیست سلمانی از کجا پیدا کنم.

تا این که
خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و

صلواتی موهارو اصلاح میکند.

رفتم سراغش.

دیدم کسی زیر
دستش نیست.


طمع کردم و
جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.

اما کاش نمی
نشستم.

چشمتان روز بد
نبیند.

با هر حرکت
ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم.

ماشین نگو
تراکتور بگو!

به جای بریدن
موها غلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!ا

ز بار چهارم
هر بار که از جا میپریدم با چشمان پر اشک سلام میکردم.
پیرمرد دو سه
بار جوابمو داد اما بار اخر کفری شدو

گفت:

گفتم

پیر مرد دست
از کار کشید و باحیرت

اشک چشمانم را
گرفتم و


گفتم

پیرمرد اول
چیزی نگفت.

امابعد پس
گردنی جانانه ای خرجم کرد و
گفت

مجبوری نشستم
و سیصد چهارصد بار دیگر به اقا جانم سلام کردم تا کارم تموم شد!

امضای کاربر :
یکشنبه 09 تیر 1392 - 16:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از tabasom به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sajad /
tabasom آفلاین




ارسال‌ها : 172
عضویت: 5 /3 /1391
محل زندگی: گرگان
سن: 20
تشکرها : 77
تشکر شده : 109

پاسخ : 6 RE دشمن
دشمن



اولین عملیاتى
بود که شرکت مى کردم .
بس که گفته
بودند ممکن است موقع حرکت به سوى مواضع دشمن،

در دل شب عراقى ها بپرند تو ستون و
سرتان را با سیم مخصوص ازجا
بکنند،

دچار وهم و ترس شده بودم .
ساکت و بى صدا
در یک ستون طولانى که مثل مار در دشتى صاف مى خزید، جلو مى رفتیم.
جایى نشستیم.
یک موقع دیدم
که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس مى زند .
کم مانده بود
از ترس سکته کنم .
فهمیدم که
همان عراقى سرپران است .
تا دستِ طرف
رفت بالا، معطل نکردم .
با قنداق
سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
لحظاتى بعد
عملیات شروع شدو...
روز بعد در خط
بودیم که فرمانده گروهان مان گفت دیشب اتفاق عجیبى افتاده،


معلوم نیست کدام شیرپاك
خورده اى

به پهلوى فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و
روانه عقب شده .
از ترس صدایش
را درنیاوردم که آن شیرپاك خورده من بوده ام !




امضای کاربر :
پنجشنبه 13 تیر 1392 - 20:37
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از tabasom به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sajad /
tabasom آفلاین




ارسال‌ها : 172
عضویت: 5 /3 /1391
محل زندگی: گرگان
سن: 20
تشکرها : 77
تشکر شده : 109

پاسخ : 7 RE رفاقت به سبک تانک
ایرانی مزدوز!


پیشنهاد من حتما بخونینش

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا
بن دندان مسلح می جنگیدیم.


بین ما یکی بود که
انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود.

شب ها می شد مرد
نامرئی!

چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد.

عزیز ترکش به پایش
خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.



وقتی خرمشهر سقوط کرد،

چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم.

اما
بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم.

یک هو یاد عزیز
افتادیم.
قصد کردیم به
عیادتش برویم.

با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت
گرفتیم و رفتیم به سراغش.
پرستار گفت که در اتاق 110 است.

اما در اتاق 110 سه
مجروح بستری بودند.

دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط
چشمانش پیدا بود.

دوستم گفت: «اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!»
یک هو
مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن.
گفتم: «بچه ها این
چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟»
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:
«بنده ی خدا حتما
زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!»

پرستار از راه رسید و گفت:
«عزیز را
دیدید؟» همگی گفتیم:
«نه کجاست؟»

پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد

و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی
گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»



رفتیم سر تخت.

عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست
و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود.
با صدای گرفته و غصه دار گفت:

«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟»

یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم: «تو چرا
اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!»
عزیز سر تکان
داد و گفت:
«ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز
کشیدن است!»

بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش
را تعریف کند.



وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم
کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند.

تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را
آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا
نگاه کرد.
راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم.

سرباز یه
هو بلند شد و نعره ای زد:

« عراقی پست می کشمت!»


چشمتان روز بد نبینه،

حمله کرد بهم
و تا جان داشتم کتکم زد.

به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم.

حالا
من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد.

سربازه آنقدر زد تا خودش خسته
شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت

. من فقط گریه می
کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد.

بس که
خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم.

دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا
می زدند و کر کر می کردند.



عزیز ناله کنان گفت:

«کوفت و زهر مار هر هر کنان؟
خنده داره.

تازه بعدش را بگویم.
یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند

و من و سرباز
موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی
نکند.
تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد.

مردم گوش تا گوش دم
بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند.

سرباز موجی نعره زد و گفت:
« مردم این یک مزدور عراقی است.
دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم.

این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند
کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:
« بابا من
ایرانیم، رحم کنید.»

یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:
« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟
جوانها این منافق را بیشتر بزنید!»

دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند.

حالا
هم که حال و روز من را می بینید.»

پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت:

« چه خبره؟ آمده
اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!»

خواستیم با عزیز خداحافظی
کنیم که ناگهان

یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می
کشمت!»

عزیز ضجّه زد:
« یا امام حسین. بچه ها خودشه.
جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»





امضای کاربر :
یکشنبه 23 تیر 1392 - 17:26
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از tabasom به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: sajad /



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :


تماس با ما | رفاقت به سبک تانک | بازگشت به بالا | پیوند سایتی RSS